داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم فهمیده بود و معلم مریمو با سگ زده بود ادامه ی مطلب
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
تست بینایی | 1 | 8 | admin |
سنگسار | 0 | 5 | admin |
استاد... | 0 | 9 | admin |
داستان عاشقانه ی گریه دارو غمگین | 0 | 11 | admin |
مسابقه ی انتخاب کاربر برتر | 0 | 12 | admin |
ده دلیل خیانت شوهر به همسر | 0 | 9 | admin |
شعرهای عاشقانه | 0 | 7 | admin |
افتتاح انجمن وجذب مدیرفعال | 0 | 47 | admin |
افتتاح انجمن وجذب مدیرفعال | 0 | 9 | admin |